جلد آخر چشم تو را که می خوانم
شبها ماه زده می شوم ،
چون آوازی که در کوچه های آخر خورشید می پیچد.
وخوشا به حال من که حواسم نیست عاشق شده ام.
الماس وسکه وباروت، مرگ وکفن وتابوت ... !
فرقی به حال من ندارد.
اینک که من تا اطلاع ثانوی در اختیار نگاه مهربان تو ،
شعری از تبار انسان را وضع حمل می کنم.
یک جفت چشم سیاه و یک جفت گنجشک غریب.
آنها بر تندیس آسمانی پیکر تو
واینها بر شاخه های قلب من
هر دو آواز می خوانند ، هر دو می رقصند.
چشمها به اختیار ملودی رقیق باران ، رقص اشک می کنند
و
گنجشکها چون کودکانی از قبیله مشرق عشق ،
اطراف عاشق شدنم ، شمع روشن می کنند.
و من
همچنان بی اختیار
در خیابانهای قلب تو قدم می زنم.
گاهی که نفش می کشی پرنده می شوم
وگاهی که سبزی بهار ، حریم سینه ات را صفا می دهد ،
احساس می کنم که در بهشتم.
نازنین....!
مگذار که نام تو میان کتاب گریه ها پنهان باشد ، اسم تو رمز شب است.
مگذار که شانه های مهربان تو را باد ببرد ، نگاه کن که بی پناه می شویم.
مگذارکه جاده های تنهایی از کوچه چشم تو بگذرند ، کسی در این حوالی هنوز منتظر است.
مگذار که بغضهای غریب بی کسی در گلوی تو تکانده شود ، ما به نماز فریاد تو اقتدا کرده ایم.
نازنین....!
بگذار آسمان، از دهان متبرک تو آب بخورد ، شاید امشب دعای باران ما اجابت شود.
بگذار کبوترها دوباره به اعتماد شانه های سبز تو لانه بسازند ، بهار نزدیک است.
بگذار فرشتگان دوباره احساس کنند که هنوز در زمین انسانی هست ، رسالت ما شاید از وحی تو باشد.
و بگذار که من دوباره دوست داشتن را دوست داشته باشم چون با نگاه مهربان تو محبت آغاز می شود.
شوق دوباره گفتن من چشم های توست حرف زبان الکن من چشم های توست
صدها هزار مرتبه گفتم بهار من اغاز دل سپردن من چشم های توست
بی سرپناهی ام ببین امشب در این قفس برگرد باز مسکن من چشم های توست
قسمت نبود با تو دلم اشنا شود یعنی نه اینکه دشمن من چشم های توست
احساس می کنم که کمی دوست داری ام تنها دلیل روشن من چشم های توست